اتفاق اتفاقی


SS501 story

داستان هایی از دنیای دابل اسی ها

قسمت بیست ودوم

بالاخره موزیک ویدیو هم ظبت شد و بچه ها رفتن خونه و نفس و هیونگ هم رفتن خونه..... رفتار هیون با هیونگ مثل قبل بود اما بقیه اعضا دیگه با هیونگ عادی رفتار میکردن گاهی اوقات خود هیونم تو این می موند که واسه چی یه چند وقتیه با هیونگ این جوری میکنه و پاچشو میگیره....اما...مگه این غرور مذخرف بی جا میذاره ادم زندگیشو بکنه ظبت موزیک ویدیو خیلی طول کشیدو وقتی بچه ها رسیدن خونه تقریبا ساعت یک نصف شب بود ....

نفس و بچه ها داخل خونه شدند نفس راهشو کج کرد که بره تو خونه و بچه ها هم برن بالا که یه دفعه هیونگ با یه صدای ارومی به نفس گفت ....خداحافط ..شب بخیر .....این حرف هیونگ نفسو سرجاش میخکوب  کرد باورش نمیشد هیونگ بهش گفته شب بخیر...........هیونگ اصلا تا حالا با نفس اینجوری حرف نزده بود فقط وقتی بهش نیاز داشت یا مجبور بود باهاش حرف میزد اونم خیلی سرد اما لحن امشبش کاملا فرق کرده بود نفس با بهت و تعجب هیونگو صدا زد ....

هیونگ:ها ؟؟؟چیه؟؟؟

نفس:هیچی میخواستم مطمعن شم خودتی

هیونگ:باز زده به سرت ؟؟؟؟؟

نفس:اره ...فکر کنم ...ببینم تو گفتی شب بخیر؟؟؟؟

هیونگ: په نه په عمم گفت

نفس:حدس میزدم...

هیونگ:خدا شفات بده....خودم بودم بابا

نفس با یه ذوقی دستاش.و جلوی صورتش بهم گره زد و گفت:واقعا؟؟؟؟

هیونگ:غلط کردم

نفس:چی؟؟؟؟

هیونگ: غلط کردم.... خوبی به تونیومده پررو میشی

نفس قیافش باز رفت تو هم  همون لحطه صدای بسته شدن در طبقه بالا اومد

هیونگ:اوه اوه من رفتم الان راهم نمیدن و شروع کرد به دویدن و پله ها را دوتا یکی کرد

بعد از رفتن هیونگ نفس دستشو گذاشت روی قلبش و اهی کشید و گفت:ای کاش همیشه همینجور بد اخلاق باشی و هیچ وقت روی خوب بهم نشون ندی چون میترسم اوضاع  برام از این سخت تر بشه و رفت توی خونه

صبح روز بعد

نفس با صدای تلفش بلند شد چشماشو ریز کرد و وقتی شماره را چند بار نگاه کرد متوجه شد راضیه است... اخماش رفت تو هم برداشت و گفت:دختر مگه تو خواب نداری این موقع صبح؟؟؟؟

راضیه:جدیدا به ساعت یازده میگن صبح؟؟؟؟

نفس:یازده ؟؟؟یعنی من این قدر خوابیدم؟؟؟

راضیه:از من میپرسی چقدر خوابیدی؟؟؟

نفس:خوب؟؟؟

راضیه:به جمالت که نداری....

نفس:امرتون؟؟؟

راضیه:دیوونه ی احمق.....اصلا معلوم هست اینجا چه خبره ؟؟؟یک ماه نیست اومدی کره ولی عکست روهمه مجله ها وشبکه ها هست ....دیروزم که با کیم هیونگ جون بودی..و بعدشم که یه چیزایی در مورد اهنگ و موزیک ویدیو بلغور میکردین....و منو ول کردی رفتی....میشه توضیح بدی؟؟؟

نفس:خوب خودت که دیدی تو مجله ها چی نوشته ...قضیه همونه..

راضیه:نمیخوای باور کنم با کسی که فقط تو روباهات بوده دوست شدی"؟؟؟؟

نفس:خوب باور نکن

راضیه:اصلا الان کجایی؟؟؟

نفس:خونه

راضیه : ادرس بده

نفس هم ادرسو بهش دا و بازم بدون خداحافظی قطع کرد

از اون ور راضیه خیلی حرصش گرفته بود و با خودش میگفت:دختره ی دیوونه ....انگار اگه خداحفظی کنه چیزی ازش کم میشه وبعد گوشی را محکم پرت کرد رو تخت

...............................................................................................................

نفس از رو تخت بلند شد و دستی به موهاش کشید و به ساعت نگاه کرد راضیه راست میگفت ساعت یازده ست ...نفس با خودش فکر کرد خیلی خوابیده......رفت توالت و صورتشو شست و اومد بیرون لباسشو عوض کرد و رفت تواشپزخونه تا یه چیزی پیدا کنه واسه خوردن اما دریغ از حتی یه تیکه نون ....وقتی نفس اومد طبقه پایین اینجا پر از غذا بود اما الان دیگه همشون تموم شده بودن تو همین فکرا بود که گوشی زنگ خورد برداشت راضیه بود

نفس:میشنوم

راضیه:نه سلام بلدی نه خداحافظی؟؟؟؟

نفس:سلام.!!!!!!!..کارت همین بود ؟؟؟وبعد گوشی را قطع کرد با خودش فکر کرد اگه علاقه ای بین اون و راضیه باشه علاقه به همبن حرص داداناشه...منتظر بود که راضیه دوباره زنگ بزنه اما به جاش صدای زنگ ایفون اومد .....رفت و با دیدن راضیه لبخندی زد و با خودش زیر لب گفت:رو در رو حرصش دادن بیش تر حال میده و در و واسش باز کرد و در ورودی خونه هم باز کرد و خودش دم در وایستاد راضیه داشت میومد داخل که نفس با دیدنش گفت:به به سلام خانوم پارازیت

(این لقبی بود که نفس از دوران مدرسه واسه راضیه گذاشته بودش و اینجوری صداش میکرد)

راضیه سریع دوید و نفسو بغل کرد و گفت:وای چند ساله همو ندیدیم....از دبیرستان.....دیروزم که تو گذاشتی رفتی....راستشو بگم ....دلم برات خیلی  تنگ شده بود  ....

نفس صداشو مسخره کرد و گفت:اینجا هندوستان است

راضیه با دست زد به شونش و هلش داد عقب و گفت:چه ربطی داشت دیوونه؟؟؟

نفس:اخه این کارایی که تومیکنی کپی فبلم هندیه...چه خبرته ؟؟؟فیلم هندی که بازی نمیکنی؟؟؟؟

راضیه:بی احساس....منو بگو به کی ابراز دلتنگی میکنم

نفس:خوب باشه منم یکم برام سخت بود که نمیبینمت

راضیه:جدی میگی؟؟؟

نفس:اره ..جدی میگم ...نمیدونی چقدر سخت بود واسم صبحا از خواب بلند شم و نبینمت و متاسفانه نتونم اذیتت کنم و حرصتو در بیارم اصلا زندگی من با حرص دادن تو جریان داشت

راضیه :خبلی مذخرفی.

نفس:نه به اندازه تو

نفس همیشه میتونست راضیه را حرص بده اما راضیه هیچ وقت نمیتونست اینکارو بکنه کلا نفس ادمی نبود که سریع کم بیاره و حرص بخوره وقتی چیزای بهش میگفتن که عصبی میشد متقابلا همون عصبانیتی که بهش وارد شده بود را به طرف مقابل با حرفاش وارد میکرد و هیچ وقت حرص نمیخورد..

راضیه:نمیخوای دعوتم کنی بیام تو  ؟؟؟؟

نفس :نه

راضیه همینجور با خشم بهش خیره شده  

نفس:خوب به من چه من که دعوتت نکردم ....خودت خودتو دعوت کردی...حالاهم خودت خودت را دعوت کن

راضیه:باشه اگه تو دعوتم نکردی پس من رفتم...

نفس:خوش اومدی....به سلامت....نفس میدونست راضیه نمیره و برمیگرده همینجور داشت پیش خودش میشمرد و میگفت الان برمیگرده که یهو راضیه کیف دستیشو محکم پرت کرد طرف نفس و خورد بهش..

نفس همینظور که دستشو گذاشته بود پشت سرش وسرشو میمالید گفت:چته؟؟؟هار شدی؟؟؟

راضیه اومد تو و نشست رو مبل و گفت:خجالت نمیکشی من مثلا مهمونتم

نفس هم طبق معمول کم نیورد و رفت یکی زد به پای راضیه و گفت:اخه کجای جهان مهمونی وجود داره که خودش خودشو دعوت کنه و تازه صاحب خونه را هم بزنه؟؟؟؟

راضیه:این خونه مال خودته؟؟؟

نفس:بحثو عوض نکن

راضیه:سوال کردم...

نفس:نه

راضیه :پس اجاره کردی ؟؟

نفس :نه

راضیه:خوب از کجا اوردیش؟؟

از اون ور یونگ سنگ که صبح زود بلند شده بود و میخواست بره اون کفش اسپرت زنونه را بخره داشت از پله ها میومد پایین که دید در بازه و صدای جرو بحث نفس با یه دختر دیگه هم هست اولش

خواست بی تفاوت رد شه بره اما کفشای دم در توجهشو جلب کرد رفت نزدیکه ...دقیقا همون کفشایی بودند که تو مغازه دیده بود یه چند دقیقه ای فقط کفشارا نگاه میکرد یونگ سنگ کفش زیاد داشت و هرروز یکی میپوشید اما این به دلش نشسته بود و به خاطر مخالفت بچه ها که میگفتند زنونه است نمیتونست بخرش امروز تصمیم قطعی گرفته بود که بره بخرش تو همین فکرا بود که دید صدای دعوا دیگه نمیاد از سر کنجکاوی رفت داخل و همینجور که میرفت سرش پایین بود و مگفت:مثل این که جنگ جهانی سوم تموم شده...و سرشو بلند کرد و گفت:کجایی صاعقه ؟؟؟و با چشم دنبال نفس میگشت که دختری با اندام معمولی و موهای بلند توجهشو جلب کرد...راضیه هم با دیدن یونگ سنگ از جاش بلند شد و روبه نفس کرد و گفت:نمیخوای بگی که اینم هئو یونگ سنگه؟؟؟

نفس:اتفاقا میخواستم الان همینو بگم...راستی خونه مال ایناست

راضیه باز دهنش وا موند و همونجور هنگ بود دوباره اروم نشست رو مبل ...

نفس:اگه قرار باشه هرقت یکی از اینا را میبینی اینجوری بشی که ما باید یه تیمارستان باز کنیم واسه تو....

یونگ سنگ به راضیه اشاره کرد و گفت:نمیخوای معرفی کنی....؟؟؟؟؟

نفس:چرا...ولی بقیه کجان ؟؟؟میخوام وقتی همه باشن معرفیش کنم اخه اگه بخوام دونه به دونه معرفیشون کنم این ده بیسنت بار غش میکنه .....

یونگ:مسخره بازی در نیار ...این کیه؟؟؟؟

نفس:خوب باشه معرفی میکنم این دشمن خونی منه اسمش راضیه است  یه ذره دیوونه البته یه ذره نه بیش تر از یه ذره یعنی خیلی بیش تر از یه ذره کلا به تیمارستان نیاز داره شباهت عجیبی به مار داره البته یه فرقی باهاش داره مار سال به سال پوست میندازه این ثانیه به ثانیه ......اومممم دیگه....اها خیلی لوسه....خیلی فیلم هندیه....دیگه چی بگم؟؟؟اها یه چیز دیگه اعتماد به نفسش سر به فلک کشیده..کلا دچار بیماری اعتماد به نفس کاذبه... فکر میکنه خوشگله...اما بی خبر از اون چشم های تخم مرغیش و دماغ پنجش....  و به خاطر همین مثل تو دقیقه به دقیقه دنبال اینه است بازم بگم؟؟؟

یه دفعه راضیه داد زد :بسه دیگه ......یه دفعه میگفتی غولم

نفس:وای خاک به سرم این چه حرفیه میزنی نگووووو غول بدش میاد....

یونگ سنگ:اسمش چیه؟؟را چی چی؟؟(کره ای ها تو الفباشون حرف ز ندارن )

نفس:ای وای یادم نبود شما ز ندارین.....راحت باشین شما راجی صداش کنین

یونگ سنگ:یه دفعه بگو راج کاپور

نفس:اینجوری هم صداش کنین عیب نداره.....یه دفعه راضیه با عصبانیت بلند شد و یه پاکت از تو کیفش در اورد و گذاشت رو میز و گفت:اومدم ابینا بهت بدم بابات  داد توش دوتا عابر بانکه که بابات گفت یکیشون توش پول اندازه ی خرید یه خونه است و اون یکی  هم هر ماه واست توش پول میریزه برا خرجت همچنین گفت اگه کاری یا مشکلی داشتی به شماره داخل پاکت زنگ بزن شماره قبلیش عوض شده....

در ضمن واسه دیدن تو نیومدم برا دادن این امانتی ها بهت اومدم وداشت میرفتم که نفس احساسکرد باهاش بد رفتارکرده و گفت:به به میبینم پارازیت خانوم قهر کرده کجا با این عجله ؟؟؟تشریف داشتین فعلا.....

پشت سر اون یونگ سنگ گفت:راست میگه صبر کنین با این حرف یونگی هم نفس و هم راضیه تعجب کردن.....و راضیه سرجاش وایستاد

یونگی با من من گفت:میخوام در مورد کفشاتون باهاتون حرف بزنم

راضیه:کفشام؟؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟؟؟

یونگی:اخه من الان داشتم میرفتم یکی مثل اینا بخرم که اخریش بود از کجا خریدین؟؟؟

راضیه:از یه فروشگاه بزرگ هیمنجا. البته خیلی گرون بودن

یونگی با کف دست زد تو پیشونیش و گفت:ای وای همون بود

نفس:تو هنوز دست از سر اون کفشا بر نداشتی؟؟؟راضیه کفش پاشنه بلند هم میپوشه اونارا هم میخوای؟؟بگو...خجالت نکش.....

راضیه:چه ربطی داره کفش اسپرت زنونه یا مردونه نداره....

یونگ سنگ:دقیقا من میخواستم همینو بگم...و رو کرد به راضیه و گفت:شما خیلی با فهمید

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, ساعت 11:23 بـ ه قـلمـ نفس خانوم



طراح : صـ♥ـدفــ